داستان کودکان - 4

راهنمای سایت

سایت اقدام پژوهی -  گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان

1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819  -  صارمی

2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2  و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی  (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .

3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل http://up.asemankafinet.ir/view/2488784/email.png  را بنویسید.

http://up.asemankafinet.ir/view/2518890/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86.jpghttp://up.asemankafinet.ir/view/2518891/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA%20%D8%A8%D9%87%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA.jpg

لیست گزارش تخصصی   لیست اقدام پژوهی     لیست کلیه طرح درس ها

پشتیبانی سایت

در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا  پیام بدهید
آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet

داستان بهرام گور و لنبک آبکش

بازديد: 1157
داستان بهرام گور و لنبک آبکش

داستان بهرام گور و لنبک آبکش و شعر آن

به نام خدا

در یکی از روزهای خدا، بهرام گور با گروهی از پهلوانان و دلاوران سپاه، به شکار رفت. در راه به  پیرمردی عصا به دست برخوردند و با او به گفتگو پرداختند. پیرمرد گفت:« ای پادشاه، در شهر ما دو مرد زندگی می کنند که  یکی از آنها  فقیر و تهیدست  و دیگری مالدار و ثروتمند است. مرد فقیر سقائی جوانمرد است به نام لنبک آبکش که  روزها در بازار آب می فروشد و درآمد حاصل از آن را خرج مهمانان از راه رسیده می کند و به فکر پس انداز برای فردایش نیست اما مرد ثروتمند براهام نام دارد و جهود خسیس وپست و بدجنسی است که با وجود ثروت بی حد و حسابش، دیناری خرج نمی کند و خیرش به هیچ کس  نمی رسد.»

بهرام گور حرف های پیرمرد راشنید؛ فکری کرد و دستور داد تا جارچی جار بزند که کسی حق خریدن آب از لنبک آبکش را ندارد. همین که هوا تاریک شد، سوار بر اسب به در خانه ی لنبک رفت و در زد. لنبک در را بازکرد.شاه گفت:« ای جوانمرد، من یکی از افراد سپاه ایرانم. از آنها دور شده و راهم را گم کرده ام. اگر اجازه  بدهی می خواهم امشب را در خانه ی تو بمانم.»

لنبک که همیشه از حضور مهمان در خانه اش شاد می شد، لبخندی زد و با خوشحالی گفت:« قدم  شما روی چشم من جادارد. اگر همه ی افراد سپاه هم با تو بودند، اجازه می دادم که به خانه ام بیایید و مهمان من باشید.»

بهرام از اسب پیاده شد و اسب را به لنبک سپرد. لنبک اسب را در اصطبل بست و پیش شاه آمد و برای آنکه حوصله ی شاه  سر نرود، یک دست شطرنج  جلوی او گذاشت و خودش رفت و غذا و نوشیدنی فراهم کرد و از شاه خواست  تا سر سفره بنشیند و غذا بخورد. شاه از طرز برخورد و پذیرایی او شگفت زده شد. لنبک  با وجود تهیدستی با روی باز و سخاوت از او پذیرایی می کرد و چهره ی خندانش نشان می داد که از حضور شاه در خانه اش واقعاً خوشحال است. پس از خوردن شام ، شاه و لنبک خوابیدند. فردای آن روز شاه می خواست  برود اما لنبک از او خواست که یک روز دیگر هم مهمانش باشد. بهرام قبول  کرد و آن روز را در خانه ی لنبک ماند. لنبک مشک  خود را از  آب  پرکرد و به  بازار رفت اما هیچ کس از او آب نخرید. لنبک  هم  پیراهنش را از تن درآورد و فروخت و پارچه ای را که زیر مشک می گذاشت به جای پیراهن دور بدنش بست تا برهنه نباشد. آنگاه  مقداری خوراکی خرید  و به خانه بازگشت  و با مهربانی از بهرام پذیرایی کرد. روز سوم نیز از شاه خواست که در خانه اش بماند. شاه قبول کرد. لنبک به بازار رفت و چون کسی از او آب نمی خرید، مشک آبش را نزد پیرمردی گرو گذاشت  و کمی پول گرفت و غذایی خرید و به خانه بازگشت و از بهرام گور پذیرایی کرد. روز چهارم  لنبک به بهرام گفت:« می دانم که در این کلبه ی محقر آسایش نداری، اما اگر از شاه ایران نمی ترسی، دو هفته در این کلبه ی فقیرانه بمان و مهمان من باش.»

بهرام گور به جوانمردی او آفرین گفت و پاسخ داد:« سه روز را در خانه ی تو با شادی سپری کردم و دیدم که با مهربانی و گشاده رویی از من پذیرایی کردی. مطمئن باش که مهمان نوازی و سخاوت تو بی پاداش نمی ماند و نتیجه ی بسیار خوبی برایت به ارمغان خواهدآورد.» پس از آن به شکارگاه  بازگشت  و تا شب به  شکار پرداخت و همین که هوا تاریک  شد، از سپاهیان جداشد و به سوی خانه ی براهام رفت.در زد.خدمتکاری دم در امد و گفت:«چه می خواهی؟»شاه گفت:« من مردی سپاهیم، از شاه و سپاه جدا مانده ام. اگر اجازه بدهی می خواهم امشب در اینجا بمانم. قول می دهم که باعث زحمت و ناراحتی شما نباشم.»

خدمتکار براهام  از او خواست تا دم در منتظر بماند. آنگاه  پیش براهام رفت و حرف های شاه را برای او بازگو کرد. براهام  پیغام داد که زود برگرد زیرا اینجا خانه ی محقر یک مرد یهودی فقیر و گرسنه ای است که خودش هم نان ندارد بخورد چه برسد به این که بخواهد از مهمان هم پذیرایی کند! بهرام پاسخ داد که من به خانه وارد نمی شوم، همین جا دم در می خوابم . براهام  جواب داد که :«ای سوار، می ترسم دم در بخوابی و کسی چیزی از تو بدزد و تو بخواهی مرا متهم  به دزدی نمایی، داخل اتاق بیا و دم در اتاق بخواب و اسبت را در حیاط ببند اما از من آب و غذا نخواه.»

بهرام گوردر وارد خانه شد. براهام با خود فکرکرد که این مرد خیلی پررو  و بی شرم است که  با  وجود آن که ازاو خواستم از در خانه ام  برود اما نرفته و کسی هم نیست که از اسبش نگهداری کند. بنابراین به او گفت:« ای سوار! اگر اسبت سرگین بیندازد و حیاط را کثیف کند، باید صبح زود سرگین او را جمع کنی و خاکش را بروبی و به صحرا بریزی  و اگر اسبت به دیوار حیاط لگد زد و خشتی را شکست نیز باید به جای آن خشت پخته تاوان بدهی.»

بهرام قول داد که به خواسته های او عمل کند. بعد  از اسب پایین آمد و اسب را گوشه  ی حیاط بست. خودش به اتاق رفت و نمدی را که زیر زین اسب داشت، دم در اتاق روی زمین پهن کرد و زین اسب را هم زیر سرش گذاشت وروی نمد درازکشید. براهام در خانه  رابست و خدمتکار را مرخص کرد و سفره ای پر از خوراکی برای خودش بالای اتاق پهن کرد و به خوردن  پرداخت و همان طور که غذا می خورد، رو به بهرام کرد و گفت:« ای سوار! این سخن مرا به  یاد داشته باش که در جهان هر کس که دارد می خورد وآن کس که ندارد  فقط نگاه می کند و حسرت می خورد.»

بهرام پاسخ داد:« این سخن  را قبلاً شنیده بودم و حالا دارم به چشم می بینم.»  براهام بدون آن که لقمه ای از غذایش را به  بهرام بدهد، همه را خورد و چون شکمش سیر شد دوباره  رو به بهرام کرد و گفت:« یادت باشد که هرکس پول دارد، دلش شاد است زیرا پول و ثروت مانند زرهی است که تن سرباز را در جنگ از آسیب ها حفظ می کند. لب های آدم ندار از نداری و فقر خشک است؛ درست مانند تو که در این دل شب چیزی برای خوردن نداری و مجبوری مرا که دارم و می خورم، نگاه کنی و حسرت بخوری.»

بهرام گفت:« این ماجرای شگفت انگیز را باید به خاطر سپرد.» صبح زود بهرام برخاست و اسبش را زین کرد و خواست برود.براهام  بیدار شد و جلوی او را گرفت و گفت:« ای سوار،اسبت  حیاط خانه ام را با سرگین آلوده کرده است.قول داده ای که سرگین اسبت را بروبی .» بهرام گفت:« برو به کسی بگو بیاید و سرگین  را بروبد و از خانه ات بیرون بریزد تا مزدش را بدهم.» براهام جواب داد:« من کسی را ندارم که این کار را بکند.»

 فکری به خاطربهرام رسید.دستمال گران قیمتی از جنس حریر داشت که بوی مشک و عبیر می داد و همیشه آن را در ساق چکمه اش نگه می داشت.آن را بیرون کشید و سرگین  را با آن پاک کرد و همه  را با خاک  به دشت انداخت. براهام طمعکار همین که دید دستمال از حریر است بدون توجه به آلوده بودن آن با شتاب رفت  دستمال را برداشت و تکاند و آن را برای خودش برداشت.

بهرام از این کار او تعجب کرد و لی چیزی نگفت و با شتاب به کاخ خودش بازگشت و تمام روز درباره ی برخورد لنبک و برخورد براهام جهود، فکر می کرد.فردای آن روز جامه ی شاهی پوشید و تاج بر سر گذاشت و بر تخت نشست و فرمان داد تا لنبک و براهام را پیش او بیاورند. به یکی از مردان مورد اعتمادش که انسان پاکدلی بود نیز دستورداد تا به خانه ی براهام برود و هرچه در آنجا می بیند جمع کند و با خود بیاورد. مرد رفت و دید خانه ی براهام پر از سکه های طلا و نقره وحریر وفرش و دیگر چیزهای باارزش است. همه را جمع کرد و بار هزار شتر کرد و به قصر شاه آورد. شاه از دیدن آن همه ثروت شگفت زده شد و در فکر فرورفت. بهرام گور صدشتر از آنها را به لنبک داد و او را فرستاد تا برود و با آن ثروت زندگی تازه ای را آغاز کند. سپس رو به براهام کرد و گفت:«یادت هست که می گفتی هرکس دارد می خورد و هرکس ندارد نگاه می کند و حسرت می خورد؟ حالا تو هم از خوردن دست بکش و از این  پس به لنبک نگاه کن که دارا  شده است. لنبک می خورد و تو نگاه کن.»

شاه ماجرای شبی  را برای براهام گفت که  دم در اتاقش روی نمد زین خوابید و براهام حاضر نشد لقمه ای غذا به او تعارف کند و صبح روز بعد نیز دستمال آلوده به سرگین  را برای خود برداشت. بعد هم تنها چهاردرم به براهام داد تا سرمایه ی  کارش کند. براهام  با گریه و اندوه و پریشانی از قصر بیرون رفت و به خانه اش بازگشت که حالا هیچ چیز از آن همه ثروت در آن دیده نمی شد زیرا شاه تمام اموال او را به خاطر رفتار زشتش از او گرفته بود.

***************************************************

 

حکیم ابوالقاسم  فردوسی، شاعر توانای کشورمان  ماجرای بهرام گور و لنبک آبکش را با بیانی شیوا و دلپسند، در شاهنامه به نظم کشیده است.

بهرام و لنبک آبکش

چنان بُد که روزی به نخچیرِ شیر
همی رفت، با چند گُردِ دلیر
بشد پیرمردی، عصایی به دست
بدو گفت کـ : ای شاهِ یزدان‌پرست!
براهام مردی‌ست پُرسیم و زر،
جُهودی فریبنده و بَدگهر 
به آزادگی لُنبک آبکش،
به آرایشِ خوان و گفتارِ خوش
بپرسید، زآن کهتران : این  که‌اند؟
به گفتارِ این پیرسر، بر چه‌اند؟
چنین گفت با او یکی نامدار
که: ای باگهر  نامور شهریار!
سقایی‌ست این لنبکِ آبکش
جوانمرد و با خوان و گفتار خوش
به یک نیمِ روز، آب دارد نگاه
دگر نیمه، مهمان بجوید ز راه
نمانَد  به فردا از امروز چیز 
نخواهد که در خانه باشد به نیز
براهام بی‌بر  جهودی‌ست زُفت 
کجا  زُفتی او نشاید نهفت
درم دارد و گنج و دینار نیز
همان فرش دیبا و هرگونه چیز
منادیگری  را بفرمود شاه
که: شَو ؛ بانگ زن، پیشِ بازارگاه
که: هرکس که از لنبک آبکش
خَرَد آب خوردن  نباشدش خُوش
همی بود تا زرد گشت آفتاب 
نشست از برِ باره‌ای  زودیاب 
سوی خانة لنبک آمد چو باد
بزد حلقه بر دَرش و آواز داد
که: من سرکشی‌ام، ز ایران سپاه
چو شب تیره شد، بازماندم ز شاه
در این خانه امشب درنگم دهی،
همه مردمی  باشد و فرّهی 
بِبُد  شاد لنبک، ز آواز اوی
وز آن خوب‌گفتار دمساز  اوی
بدو گفت: زود اندر آی ای سوار!
ـ که خشنود بادا ز تو شهریار!
اگر با تو دَه تن بُدی، بِه بُدی
همه، یک به یک، بر سرم مِه  بُدی
فرودآمد از باره بهرامشاه
همی داشت آن باره لنبک نگاه
بمالید شادان، به شانه، تنش
یکی رشته بنهاد بر گردنش
چو بنشست بهرام، لنبک دوید
یکی شهره  شطرنج پیش آورید
یکی کاسه آورد، پُر خوردنی
بیاورد هرگونه آوردنی 
بدید آنکه  لنبک بدو داد، شاه
بخندید و بنهاد بر پیشِ گاه 
چو نان  خورده شد، میزبان در زمان
بیاورد جامی ز می شادمان
شگفت آمد او را، از آن جشن اوی
وز آن خوب‌گفتار و آن تازه‌روی 
بخفت آن شب و بامدادِ پگاه ،
از آواز او، چشم بگشاد شاه
چنین گفت لنبک به بهرام گور
که: شب بی نوا بُد همانا  ستور
یک امروز، مهمان من باش و بس!
وگر یار  خواهی، بخوانیم کس
بیاریم چیزی که باید، به جای
یک امروز، با ما به شادی بپای 
چنین گفت با آبکش شهریار
که:  امروز چندان نداریم کار،
که ناچار ز ایدر  بباید شدن
هم اینجا، به نزد تو خواهم بُدن
بسی آفرین کرد لنبک بر اوی
ز گفتار او، تازه‌تر کرد روی
بشد لنبک و آب چندی کشید
خریدار آبش نیامد پدید
غمی گشت و پیراهنش درکشید
یکی آبکش را به بر  برکشید
بها، بستد و گوشت بِخرید، زود
بیامد سوی خانه، چون باد و دود
بپخت و بخوردند و مَی خواستند
یکی مجلس دیگر آراستند
ببود  آن شب تیره، با می  به دست
همان لنبکِ آبکش می‌پرست 

چو شب روز شد، تیز لنبک برفت
بیامد به نزدیک بهرام، تفت 
بدو گفت: روز سیوم، شاد باش
ز رنج و غم و کوشش  آزاد باش
بزن دست  با من، یک امروز نیز
چنان دان که بخشیده‌ای جان و چیز
بدو گفت بهرام کـ : این خود مباد
که روز سه دیگر  نباشیم شاد!
بر او آبکش آفرین خواند و گفت
که: بیداردل باش و با بخت جفت
به بازار شد؛ مَشک و آلت  بِبُرد
گروگان، به پُرمایه مردی سپرد
خرید آنچه بایست و آمد دوان
به نزدیک بهرام شد، شادمان
بدو گفت: یاری‌ده، اندر خورِش
که مرد از خورشها کند پرورش 
از او بستد آن گوشت بهرام، زود
برید و بر آتش خورشها فزود 
چو نان خورده شد، بر‌گرفتند جام
نخست، از شهنشاه بردند نام 
چو می خورده شد، خواب را  جای کرد 
به بالین او، شمع بر پای کرد
به روز چهارم چو بفروخت  هور،
شد از خواب بیدار بهرام گور
بشد میزبان؛ گفت کـ : ای نامدار!
ببودی درین خانة تنگ و تار
بدین خانه اندر، تن‌آسان  نه‌ای
گر از شاه ایران هراسان نه‌ای،
دو هفته بدین خانة بی‌نوا
بباشی، گر آید دلت را هوا  
بر او آفرین کرد بهرام‌شاه
که: شادان و خرّم بُدی، سال و ماه!
سه روز  اندرین خانه بودیم شاد
ز شاهان گیتی، گرفتیم یاد 
به جایی بگویم سخن‌‌های تو
که روشن شود زو  دل و رای تو
که این میزبانی تو را بر دهد 
چو افزون کنی، تخت و افسر دهد
بیامد، چو گرد؛ اسپ را زین نهاد
به نخچیرگه رفت زان خانه، شاد
همی کرد نخچیر تا شب ز کوه
برآمد؛ سبک، بازگشت از گروه

‌شهریار،

بماندم، چو بازآمد او از شکار
شب آمد؛ ندانم همی راه را
نیابم همی لشکر و شاه را
گر امشب بدین خانه یابم، سپنج 
نباشد کسی را ز من هیچ رنج
به پیش براهام شد پیشکار 
بگفت آنچه بشنید از آن نامدار
براهام گفت: ایچ  از این در  مرنج
بگویش که: ایدر، نیابی سپنج
بیامد فرستاده؛ با او بگفت
که: ایدر، تو را نیست جایِ نهفت
بدو گفت بهرام: با او بگوی
کز ایدر گذشتن، مرا نیست روی 
همی از تو من خانه خواهم سپنج
نیارم  به چیزیت از آن پس به رنج
چو بشنید، پویان بشد پیشکار
به نزد براهام؛ گفت: این سوار
همی ز ایدر  امشب نخواهد گذشت
سخن گفتن و رای بسیار گشت
براهام گفتش که: رو؛ بی‌درنگ
بگویش که: این جایگاهی‌ست تنگ
جهودی‌ست درویش و شب گُرسُنه
بخُسپد  همی بر زمین بَرهَنه 
بگفتند و بهرام گفت: ار سپنج
نیابم بدین خانه، آیدت رنج
بدین در، بخسپم؛ نجویم سرای
نخواهم به چیزی دگر کرد رای 
براهام گفت: ای نبرده سوار!
مرا رنجه داری همی، خوارخوار 
بخسپی و چیزت بدزدد کسی
از آن، رنجه داری مرا تو بسی
به خانه درآی، اَر جهان تنگ شد
همه کار بی‌برگ و بی‌رنگ  شد
به پیمان که چیزی نخواهی ز من
ندارم به مرگ آبچین  و کفن
هم امشب تو را و نشست  تو را
خورش باید و نیست چیزی مرا
گر این اسپ سرگین و آب  افکند
وگر خشت این خانه را بشکند
به شبگیر، سرگینش بیرون کنی
بروبیّ و خاکش  به هامون کنی
همان خشت را نیز تاوان دهی
چو بیدار گردی ز خواب، آن دهی
بدو گفت بهرام؛ پیمان کنم
بر این رنج‌ها، سر گروگان  کنم
فرود آمد و اسپ را با لگام
ببست و برآهخت  تیغ از نیام
نمدزین  بگسترد و بالینش زین
بخفت و  دو پایش کشان بر زمین
جهود آن در خانه از پس ببست
بیاورد خوان و به خوردن نشست
از آن پس، به بهرام گفت: ای سوار!
چو این داستان  بشنوی، یاد دار:
به گیتی هر آن کس که دارد، خَورد 
چو خوردش نباشد، همی بنگرد
بدو گفت بهرام کـ : این داستان
شنیده‌ستم  از گفتة باستان
شنیدم به گفتار و دیدم کنون
که برخواندی از گفتة رهنمون 
مَی آورد، چون خورده شد نان، جهود
از آن می، وُرا شادمانی فزود
خروشید کـ : ای رنج‌دیده سوار!
بر این داستان کهن گوش‌دار
که: هرکس که دارد، دلش روشن است
درم، پیش او چون یکی جوشن است
کسی کو ندارد، بُوَد خشک لب 
چنانچون  توی  گُرسنه، نیم‌شب
بدو گفت بهرام که: بس شگفت
به گیتی، مر این  یاد باید گرفت
گر از جام یابی سرانجامِ نیک
خُنُک  می‌گسار و می و جامِ نیک
چو از کوه خنجر  برآورد هور
گریزان شد از خانه بهرامِ گور
بر آن چرمة  ناچَران  زین نهاد
چه زین؟ از برش، خشک بالین نهاد
بیامد براهام؛ گفت: ای سوار
به گفتار خود بر  کنون پای‌دار 
تو گفتی که: سرگین این بارگی 
به جاروب روبم به یکبارگی ؛
کنون آنچ گفتی، بروب و ببَر
برنجم  ز مهمان بیدادگر
بدو گفت بهرام: شو پایکار 
بیاور که سرگین کشد، بی کیار 
دهم زر که تا خاک بیرون برد
وز این خانة تو، به هامون بَرَد
بدو گفت: من کس ندارم که خاک 
بروبد؛ بَرد؛ ریزد اندر مَغاک 
تو پیمان که کردی، به کژّی مبَر
نباید  که خوانمت بیدادگر
چو بشنید بهرام از او این سُخُن 
یکی تازه اندیشه افگند بُن 
یکی خوب دستار  بودش حریر
به موزه  درون، پر ز مُشک و عبیر
برون کرد و سرگین بدو کرد پاک
بینداخت با خاک اندر مَغاک
براهام را گفت کـ : ای پارسا 
گر آزادی  ام بشنود پادشا
تو را از جهان بی‌نیازی دهد
بَرِ مهتران، سرفرازی دهد

فرجام داستان

برفت و بیامد به ایوان  خویش
همه شب، همی ساخت درمان خویش
پُراندیشه، آن شب به ایوان بخفت
بخندید و آن راز با کس نگفت
به شبگیر چون تاج بر سر نهاد
سپه را سراسر همه بار داد
بفرمود تا لنبکِ آبکش
بشد پیش او، دست کرده به کش 
ببردند ز ایوان براهام را
جهود بداندیش و بدکام  را
چو در بارگه رفت، بنشاندند
یکی پاکدل مرد را خواندند
بدو گفت: رَو؛ بارگیها ببَر
نگر تا نباشی بجز دادگر !
به خانِ  براهام شو، بی کِیار
نگر تا چه بینی نهاده ! بیار
بشد پاکدل تا به خان جهود
همه خانه دیبا و دینار بود
ز پوشیدنی، هم ز گستردنی
ز افگندنیّ و پراکندگی 
یکی کاروان‌خانه  بُد در سرای
نَبُد کاله  را بر زمین نیز جای
ز دُرّ و ز یاقوت و هر گوهری
ز هر بدره‌ای، بر سرش افسری
که داننده موبد  سر آن شمار
ندانست  کردن، به بس روزگار
فرستاد موبد بدانجا سوار
شتر خواست از دشت جهرم هزار
همی بار کردند و دیگر  بماند 
سبک، شاددل، کاروان را براند
چو بانگِ درای  آمد از بارگاه
بشد مردِ بینا ؛ بگفت آن به شاه
که: گوهر فزون زین به گنج تو نیست
همان  مانده خروار باشد دویست
بماند اندر آن شاه ایران شگفت
وز آن، در دل اندیشه‌ها برگرفت
که: چندین بورزید  مرد جهود
چو روزی نبودش، ز ورزش چه سود؟
از آن صد شتروار  زرّ و درم
ز گستردنیها و از بیش و کم 
جهاندار شاه آبکش را سپرد
بشد لنبک؛ از راه گنجی ببرد 
از آن پس، براهام را خواند و گفت
که: ای، در کمی، گشته با خاک  جفت!
چه گویی که پیغمبرت چند زیست؟
چه بایست چندی، ز بیشی، گریست؟
سوار آمد و گفت با من سخن
از آن داستانهایِ گشته کهن
که: هرکس که دارد فزونی  خورَد
کسی کو ندارد، همی بنگرد
کنون، دستِ یازان  ز خوردن بکَش
ببین، زین سپس خوردنِ  آبکش
ز سرگین و زربفت دستار و خشت
بسی گفت با سِفله  مردِ کِنشت 
درم داد ناپاکدل  را چهار
بدو گفت کـ : این را تو سرمایه‌دار
سزا نیست زین بیشتر مر تو را
درم مردِ درویش  را، سر  تو را
به ارزانیان  داد چیزی که بود
خروشان، همی رفت مرد جهود

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: دوشنبه 04 فروردین 1399 ساعت: 19:34 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
نظرات(1)

داستان پری کوچولو و عروسک شیشه ای

بازديد: 299
داستان پری کوچولو و عروسک شیشه ای

شعر و سرود و داستان برای کودکان و نوجوانان

پری کوچولو و عروسک شیشه ای

پری کوچولو، دختری خوب و مهربان و با سلیقه بود که اتاق مرتّب و منظمی داشت. اتاقش صندلی خیلی خوشگلی داشت و گل های قشنگی روی میزش گذاشته بود. او کتاب هایش را منظّم می چید و لباس و کیف و کفش مدرسه اش را تمیز نگه می داشت و حتّی اسباب بازی هایش را تمیز و مرتّب نگه می داشت.

پری کوچولو، عروسک زیبایی داشت که خیلی آن را دوست داشت و همیشه با عروسکش صحبت می کرد. اگر کسی عروسکش را دست می زد، به او می گفت که عروسکم را خراب نکنی.

روزی دوستانش را به خانه شان دعوت کرد. آنان به اتاق پری کوچولو رفتند و شروع کردند به بازی کردن. مادر پری کوچولو برای دوستانش کیک پخته بود، به پری کوچولو گفت: بیا به من کمک کن میوه ها و کیک را به اتاقت ببریم تا از دوستانت پذیرایی کنی.

پری کوچولو به مادرش کمک کرد کیک و میوه ها را به اتاق آورد و از دوستانش پذیرایی کرد. یکی از دوستان پری کوچولو گفت: پری جان! عروسکت چقدر قشنگ است، آن را بیاور بازی کنیم.

پری گفت: مواظب باشید عروسکم خراب نشود؛ چون من به این عروسکم خیلی علاقه دارم. او همیشه با من صحبت می کند و خیلی مهربان است. او عروسک را از کمد برداشت و به دوستش داد، ناگهان عروسک از دست دوستش افتاد و شکست. پری خیلی ناراحت و عصبانی شد، گفت: چرا این کار را کردی؟ من عروسک زیبایم را از دست دادم. پری شروع کرد به گریه کردن، دوستش خیلی خجالت کشید و از او معذرت خواهی کرد.

مادر پری به اتاق آمد و گفت: دخترم! چرا گریه می کنی؟ پری مادرش را بغل کرد و گفت: مادرجان! عروسک شیشه ای زیبایم شکست. من چه کار کنم؟ مادر پری گفت: دخترم! اشکالی ندارد. دوست تو که قصد بدی نداشت. تو نباید این قدرنگران باشی، من برایت یک عروسک دیگر می خرم، برو از دوستانت عذر خواهی کن؛ زیرا آنان مهمان تو هستند. تو باید با آنان با مهربانی رفتار کنی؛ زیرا مهمان حبیب خدا است.

پری از دوستانش عذرخواهی کرد و گفت: مرا ببخشید! آخه من خیلی به این عروسکم وابسته بودم، بعد شروع کردند به خوردن میوه و کیک. دوستان پری بعد از مهمانی خداحافظی کردند و به خانه های شان رفتند.

آن دوست پری که عروسک را شکسته بود خیلی چهره اش نگران بود. وقتی به خانه شان رفت مادرش پرسید: دخترم! مهمانی به شما خوش گذشت یا نه؟ چرا ناراحتی؟ دختر شروع کرد به گریه کردن، گفت: مادر امروز مهمانی برای من خیلی غم انگیز بود؛ من یکی از بهترین عروسک های پری را شکستم.

مادرش گفت: دخترم! نگران نباش، بلند شو با هم به بازار برویم.

آنها تمام مغازه های عروسک فروشی را نگاه کردند تا عروسکی مثل عروسک پری پیدا کنند، ناگهان دوست پری عروسکی شبیه عروسک پری دید، مادرش فوراً آن عروسک را خرید و کادو کرد، آن گاه به طرف خانه پری رفتند.

وقتی به خانه پری رسیدند مادر پری از دیدن آنها خیلی خوشحال شد و گفت: خوش آمدید! پری کادو را از دست دوستش گرفت و باز کرد و از دیدن آن عروسک خیلی خوشحال شد و گفت: خدایا! این عروسک مثل عروسک خودم زیبا و دلنشین است دستت درد نکند، چرا زحمت کشیدی؟

پری از مادر دوستش تشکر کرد و گفت: خانم! خیلی از شما ممنونم، شما خیلی خوب و مهربان هستید. من به عروسکم خیلی علاقه داشتم، به خاطر همین، آن روز رفتار خوبی با دوستانم نداشتم.

امیدوارم دوستانم مرا ببخشند. آن وقت دوست پری او را بوسید و خداحافظی کردند و رفتند. بچه ها! نباید به خاطر یک اتفاق کوچک دوستی تان را به هم بزنید.

امینانی

تنظیم:نعیمه درویشی-تصویر: مهدیه زمردکار

(این داستان  را از سایت تبیان برای کوچولوها انتخاب کرده ام.)

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: دوشنبه 04 فروردین 1399 ساعت: 19:27 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
نظرات(0)

داستان مرد جوان و بلبل

بازديد: 89
داستان مرد جوان و بلبل

داستان مرد جوان و بلبل

به نام خدا

روزی مرد جوانی به باغ باصفایی رفت.فصل بهار بود و گل ها در باغ شکوفا  شده بودند.همه جا از عطر گل ها پرشده بود.بلبلان نغمه خوان در باغ آواز می خواندند و از شاخه ای به  شاخه ی دیگر می پریدند.یکی از بلبلان روی درختی نزدیک مرد جوان  درحال نغمه خوانی بود. آن  قدر با احساس می خواند که متوجه  نشد مرد جوان دستش را به  سوی او دراز کرده و دارد او را می گیرد.

مردجوان بلبل را در میان دستانش گرفت و با خودش گفت:« چه بلبل قشنگی! باید خوشمزه باشد. او را می کشم و کباب می کنم و می خورم.»

بلبل کوچک که در میان دستهای مردجوان می لرزید، ناگهان شروع  به حرف زدن کرد و گفت:« ای جوان ِ جوانمرد!مرا نخور.من خیلی کوچکم،تو را سیر نمی کنم.آزادم کن تا به تو سه پند بدهم.پندهای من  در زندگی به دردت خواهند خورد.»

مرد جوان قبول کرد و گفت:« باشد،اگر پندهای خوبی بدهی ،آزادت می کنم. پندهایت را بگو.» بلبل گفت:« خوب گوش کن! پند اول این است:هرگز چیزی را که وجود ندارد نخواه.پند دوم: هیچ وقت  برای کاری که انجام شده و زمان آن گذشته افسوس نخور. پند سوم: چیز محال و غیرممکن را باور نکن.»

مرد جوان حرف های بلبل را شنید و گفت:« حرف های خوبی زدی، من هم به قولم عمل می کنم.برو و آزاد باش.»

بلبل از میان دست های مرد جوان برخاست و پرواز کرد و روی بلندترین شاخه ی درخت نشست و با خودش گفت:« خوبست این جوان را امتحان کنم ببینم حرف هایم  در او اثر داشته یا نه.»

بلبل روی شاخه ی پایین تری پرید و گفت:« ای مرد جوان! تو خیلی نادانی! اگر می دانستی چه جواهر گرانبهایی توی دهان و زیر زبان من است، هرگز رهایم نمی کردی.تو نمی دانی این جواهر چقدر بزرگ و درخشان است.اندازه ی یک گردوست  و مثل خورشید می درخشد. اگر مرا کشته بودی حالا صاحب آن شده بودی و ثروتمند می شدی؛ثروتمندترین مرد دنیا.»

مرد جوان حرف های بلبل را باور کرد.خیلی ناراحت شد.با خودش گفت:« وای ! من چقدر احمقم! چرا بلبل را راها کردم؟کاش ولش نمی کردم!!!»

سپس با التماس به بلبل گفت:« تو را به خدا برگرد! برگرد و آن جواهر رادر عوض آزادیت به من بده.»

بلبل گفت:« به من ثابت  شد که تو واقعاً نادانی!یادت  رفت چی بهت گفتم؟ من سه  پند به تو دادم و تو آنها را فراموش کردی. حالا هم داری برای کاری که انجام شده و بازگشت ندارد افسوس می خوری و چیزی می خواهی که اصلاً وجود ندارد.تو حرف های محال و غیرممکن را باور کردی.چرا فکر نمی کنی که موجودی به کوچکی من چگونه می تواند یک جواهر به درشتی گردو را زیر زبانش پنهان کند؟ حالا فهمیدم که چرا گفته اند به آدم احمق هرچه درس بدهی بی فایده است؛ زیرا او درس نمی گیرد و درس دادن به او تنها دردسر دادن  به خویش است.»

بلبل این حرف ها را زد و پرواز کرد و رفت و جوان دیگر او را ندید.قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید.

نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: دوشنبه 04 فروردین 1399 ساعت: 19:25 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
نظرات(0)

داستان ارباب ظالم

بازديد: 531
داستان ارباب ظالم

داستان ارباب ظالم

به نام خدا

یکی بود  یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود

روزی روزگاری ارباب بداخلاق و ظالمی بود که زمین های زراعتی زیادی داشت و کارگران و رعیت های زیادی برایش کار می کردند.ارباب ظالم  به رعیت ها و کارگرانش رحم نمی کرد و اگر یکی از آن ها برخلاف میل او کاری انجام می داد، با چوب به جانش می افتاد و کتکش می زد.

روزی ارباب داشت به  سوی زمین هایش می رفت که شیطان  را روبروی خود دید.شیطان با  او سلام و احوالپرسی کرد و پرسید:« روزگارت چگونه می گذرذ؟»

ارباب گفت:«شکرخدا روزگارم خوب است.تو چطوری؟» شیطان جواب داد:« من با هرچه مردم  به من می دهند زندگی می کنم.حالا بگو کجا داشتی می رفتی؟»

ارباب گفت:«به مزرعه می روم.این رعیت های تنبل و بیکاره، تا زور بالای سرشا ن نباشد کار نمی کنند.اصلاً وجدان ندارند.فقط از شیطان می ترسند.آن ها اگر تو را ببینند،جای ده نفر کار می کنند. بیا تا با هم به مزرعه برویم.»

شیطان قبول کرد و هر دو به  سوی مزرعه رفتند.در راه  پسرچوپانی را دیدند که داشت گوسفند می چراند.ناگهان یکی از گوسفندانش فرار کرد و به  یک مزرعه ی سیب زمینی وارد شد و شروع به دویدن کرد. گوسفند روی محصولات می دوید و آن ها را پایمال می کرد.پسرچوپان هرچه  به دنبال گوسفند دوید نتوانست او را بگیرد؛سرانجام ایستاد و با عصبانیت داد کشید:«گوسفند لعنتی! کاش به دست شیطان می افتادی!»

ارباب همین که حرف های چوپان را شنید به  شیطان گفت:«شنیدی چوپان چه گفت؟او آرزو کرد گوسفند به دست تو بیفتد.زود باش گوسفند را بگیر و برای خودت نگه دار!»

شیطان گفت:«درست می گویی، ولی من این کار را نمی کنم چون ارباب این  چوپان حتماً پوست او را می کند.او گوسفند را از ته دل به من نبخشید.او از روی خشم و ناراحتی چیزی گفت ولی دلش رضا نیست.»

ارباب دیگر حرفی نزد و همراه شیطان به راهش ادامه داد.توی راه، نزدیک مزرعه ای صدای گریه ی نوزادی را شنیدند که مادرش در مزرعه سرگرم درو  بود.کودک گریه می کرد ولی مادرش آن قدر کار داشت که به او توجه نمی کرد. صدای گریه هر لحظه  بلندتر می شد. سرانجام طاقت مادر تمام  شد و شروع کرد به نفرین کردن کودک که:«مگر نمی بینی  من کار دارم؟ چرا این قدر گریه می کنی؟ الهی که به دست شیطان گرفتارشوی!»

ارباب رو به  شیطان کرد و گفت:«شنید این  زن چه گفت؟ او بچه اش را به تو بخشید.برش دار و با خودت  ببر و بزرگش کن تا برده و غلامت شود.»

شیطان گفت:« می دانم که تو خیلی دلت می خواهد کارگر مفت و مجانی داشته باشی. اگر این بچه  به دست تو بیفتد بزرگش می کنی تا در آینده  برایت مفت و مجانی کارکند.اما من این  بچه  را برنمی دارم چون مادرش او را از صمیم قلب نفرین نکرد.مادر است، خسته شده و چیزی گفته اما دلش رضا نیست.»

ارباب ساکت شد و همراه  شیطان  رفت تا به مزرعه ی بزرگ خودش رسید. رعیت ها همین که اربابشان  را دیدند، دستپاچه  شدندو گفتند:«وای به حال ما!بازهم این  بی وجدان آمد.الهی به دست شیطان  بیفتد تا از دستش خلاص شویم!»

ارباب حرف های رعیت ها را شنید و ترسید.شیطان با چشمان  ترسناکش به او خیره  شده بود.مرد با دستپاچگی گفت:«این رعیت ها که از ته دلشان حرف نمی زنند، همین جوری یک چیزی بر زبان می آورند وگرنه آنها از من کینه ای به دل ندارند.»

شیطان گفت:«اتفاقاً آنها این حرف ها را از ته دلشان زدند.چون تو آنها را آنقدر آزار داده ای که چشم دیدنت  را ندارند.حالا تو به دست من افتاده ای و راه فرار نداری.»

شیطان پس از این حرف ها دیگر به مرد مهلت نداد تا حرفی بزند. او را در کیسه اش انداخت و به  سوی جهنم حرکت کرد.

( یک افسانه ی قدیمی با روایت مهری طهماسبی دهکردی)

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: دوشنبه 04 فروردین 1399 ساعت: 19:24 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
نظرات(0)

داستان طوطی سخنگو(با نگاهی به داستان های مثنوی)

بازديد: 581
داستان طوطی سخنگو(با نگاهی به داستان های مثنوی)

قصه ی طوطی سخنگو(با نگاهی به داستان های مثنوی)

به نام خدا

یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچ کس نبود

روزی روزگاری در شهری ، مردی بود به نام حاج کاظم که دکّان  بقّالی داشت.او مشتری های زیادی داشت و در دکانش خوراکی هایی مثل نخود و لوبیا و برنج و عدس و سرکه و شیره و کشک و روغن می فروخت.

حاج کاظم  یک طوطی سبز سخنگو داشت.طوطی سبز می توانست مثل آدم ها حرف بزند.حاج کاظم با او حرف می زد و طوطی  حرفهای او را تکرار می کرد.مشتری های حاج کاظم از طوطی خیلی خوششان می آمد و بیشتر آن ها برای این که  با طوطی حرف بزنند، به دکان او می آمدند و از او خرید می کردند.

 یک روز ظهر حاج کاظم  برای خوردن ناهار به خانه رفت.طوطی سبز توی قفس نشسته بود.در قفس همیشه  باز بود.طوطی از تنهایی حوصله اش سر رفت؛از قفس بیرون آمد و توی دکان به راه افتاد.اول روی کفّه ی ترازو نشست و تکان خورد و بازی کرد.بعد پرزد و روی پیشخوان نشست. حاج کاظم روی پیشخوان یک  شیشه  روغن گذاشته بود.در شیشه ی روغن باز بود.طوطی پرید . بالش به شیشه خورد .شیشه  از روی پیشخوان به  زمین افتاد و شکست و روغن ها روی زمین  ریخت و کف مغازه چرب شد.طوطی وقتی دکان به هم ریخته و روغن های کف مغازه را دید خیلی ترسید،پرید ور فت  توی ققفسش نشست. ساعتی بعد حاج کاظم  به مغازه آمد و همین که چشمش به روغن های ریخته افتاد خیلی عصبانی شد.سر طوطی دادکشید و ضربه ای به  سر او زد.ضربه ای که حاج کاظم به  سر طوطی زد، باعث شد  که سرش زخم شود و پرهای روی سرش بریزد.طوطی سبز آن قدر ترسید که زبانش بند آمد و دیگر یک کلمه هم حرف نزد. حاج کاظم از کاری که کرده بود پشیمان شد و با خودش گفت: کاش عصبانی نمی شدم و طوطیم  را کتک نمی زدم.بیچاره هم لال شده و هم کچل شده است!

چند روز گذشت.طوطی سبزساکت و غمگین  و افسرده کنج قفس نشسته بود.مشتری های حاج کاظم  می خواستند با  او حرف بزنند ولی طوطی جواب نمی داد و اعتنا نمی کرد. چند روز دیگر هم گذشت.کم کم تعداد کسانی که از حاج کاظم  خرید می کردند، کمتر شد چون خیلی از آنها به خاطر شنیدن صدای طوطی به دکان می آمدند و حالا که طوطی کچل و غمگین  و افسرده شده بود، دلشان نمی خواست او را ببینند.

هرچه حاج کاظم  به طوطی محبت  می کرد و نازش را می کشید،فایده ای نداشت و زبان طوطی بازنمی شد. یک روز مرد فقیری به دکان حاج کاظم آمد. مردفقیر کچل بود و روی سرش حتی یک  تارمو هم دیده نمی شد. او از حاج کاظم خواست  تا کمکش کند و پولی یا  غذایی به او بدهد. حاج کاظم که  به خاطر بازشدن زبان طوطی هر روز به فقرا صدقه می داد، سکه ای به آن مرد داد.طوطی سبز به  سر مرد فقیر خیره شده  بود و با دقت نگاهش می کرد. همین که مرد خواست از دکان بیرون برود، طوطی صدازد:«ای مرد، تو چرا کچل شدی؟نکند تو هم مثل  من شیشه ی روغن  را شکسته ای و اربابت توی سرت زده و کچلت کرده است؟»

حاج کاظم و مردفقیربا تعجب به  طوطی نگاه می کردند. طوطی ساده دل خیال می کرد هرکس که موهایش ریخته و سرش کچل باشد، مثل او شیشه ی روغن را ریخته و کتک خورده است، برای همین چنین سؤالی را از مرد فقیر می پرسید.

وقتی حاج کاظم صدای طوطی را شنید، خدا را شکر کرد که زبان طوطیش بازشده است و برای همین پول بیشتری به آن مرد داد و طوطی سبز را بغل کرد و بوسید و نوازش کرد و از او معذرت خواست.

نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: دوشنبه 04 فروردین 1399 ساعت: 19:13 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
نظرات(0)

ليست صفحات

تعداد صفحات : 5

شبکه اجتماعی ما

   
     

موضوعات

پيوندهاي روزانه

تبلیغات در سایت

پیج اینستاگرام ما را دنبال کنید :

فرم های  ارزشیابی معلمان ۱۴۰۲

با اطمینان خرید کنید

پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست.

 سامانه خرید و امن این سایت از همه  لحاظ مطمئن می باشد . یکی از مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه   09159886819  در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما  فرستاده می شود .

درباره ما

آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس